او که به من نوشتن آموخت
او که به من خواندن آموخت
او که آموخت بیاموزم
او که آموخت بیاندیشم
او که آموخت بپرسم
او که آموخت نه بگویم
او که آموخت گاهی میشود عصیان کرد بر باورهای که با آموختن و اندیشیدن و پرسیدن فهمیدم نادرستند
او معلم بود
روزت مبارک
بی خودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود
بی خودی حرص زدیم سهممان کم نشود
ما خدا را با خود سر دعوا بردیم
و قسمها خوردیم
ما به هم بد کردیم
ما به هم بد گفتیم
ما حقیقتها را زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم
روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم
از شما میپرسم؟؟؟؟
ما که را گول زدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست ...
گسترده تر از عالم تنهایی "من" عالمی نیست ...
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را...
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست ...
حوای "من" بر من مگیر این خودستانی را که بی شک...
تنهاتر از "من" در زمین و آسمانت آدمی نیست...
ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم ...
تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست ...
همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش...
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست ...
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم ...
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را ...
دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست ...
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه ...
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست ...
محمد علی بهمنی
به فرزندم بیاموزید در مدرسه بهتر است مردود شود، امّا با تقلّب به قبولی نرسدارزش های زندگی را به او یاد بدهید و به او یاد بدهید که در اوج اندوه، تبسّم کند.به او بیاموزید که در اشک ریختن خجالتی وجود ندارد. به او بیاموزید که می تواندبرای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، امّا قیمت گذاری برای دل بی معناست.اگر می توانید نقش مهم کتاب را در زندگی آموزش دهید.در کار تدریس به فرزندم ملایمت به خرج دهید، امّا از او یک ناز پرورده نسازید.
توقّع زیادی است امّا ببینید که می توانید چه کار کنید.
مرد ها در چار چوب عشق٬ به وسعت غیر قابل انکاری نامردند! برای اثبات
کمال نامردی آنان٬ تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ٬ احساس می کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ٬ پست تر از یک ولگرد٬ عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی میکنند.
اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ٬ به یک باره یادشان می
افتد که خدا مردشان آفرید!!!
و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نامردی جست و جو میکنند....
دکتر شریعتی
باز طومار نفسهایم در هم شکست، دانه های اشک بر چشمانم نشست
باز لحظه هایم به باران گذشت، سایه محو غم بر دلم نشست
باز طعم خنجر بر دلم نشست، به اسم دوستی لبخند را از لبانم گسست
باز روزهایم از غم نوشت، اینبار دیگر دلم از درد شکست
باز تقدیر از غم نوشت، نگاهم را با اشک سرشت
باز تقدیر عطر غم گرفت، لبها محبت را کمرنگ نوشت
باز دلم هوای باران گرفت، ردپای لبخندهای ویران گرفت
باز دلم با یک نام قرار گرفت، آنکه در تقدیرم انتظار نوشت
دلم گریه می خواهد...
ماه کامل است،
من تنها ...
میدانم که چشمانت زیر نور ماه خواهد درخشید ...
من از تکرار واژه ی دلتنگی خسته ام ...
من از حروف فاصله بیزارم ...
من از باد که بوی گیسوانت رانمی آورد دلخورم،
من از هر واژه که نام تو بر آن نباشد گریزانم ...
بیا که،
بغض کودکانه ام آغوش تو را کم دارد ...
دیر زمانی است که هستی ام
را در سینی حراج روزگار گذاشته ام
اندک زمانی است که روزگار دردم را خریده است
خدایم این روزها گرفته است
اما بارشی ندارد
فقط بغضی دارد برای گریستن
اما خبری از باریدن چشمم نیست!
ابرهای رویای خاتون
مدتی است ندافی ندارد
دلش لرزید
افتاد
شکست
اما بی صدا
...
کاش افسانه بود آمدنت و
کاش نبودنت هرز خیالی بیش نبود!
در چشمانم تنها یی ام را پنهان می کنم
در دلم ، دلتنگی ام را
در سکوتم ، حرفهای نگفته ام را
در لبخندم ، غصه هایم را
دل من چه خردسال است ، ساده می نگرد
ساده می خندد ، ساده می پوشد
دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست
ساده می افتد
ساده می شکند ، ساده می میرد
ای که رفته با خود دلی شکسته بردی
این چنین به توفان تن مرا سپردی
ای که مهر باطل زدی به دفتر من
بعد تو نیامد چه ها که بر سر من!
ای خدای عالم چگونه باورم بود
آنکه روزگاری پناه و یاورم بود
سایه اش نماند همیشه بر سر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من
رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پرشکسته ام
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالم زمانی نمی کند مرا رها
ای به دل آشنا، تا که هستم بیا، وایِ من اگر نیایی!
جوانتر که بودم،
یعنی کمی پیش از آخرین پرستو،
خیال می کردم
زندگی یعنی:
یک سبد عشوه و آشنایی و عشق!
اما امروز
که برای گریستن بی بهانه ترین بغضم،
چشمهای نا آشنای رهگذری را قرض گرفتم،
دیدم سبدم با آنکه خالی تر از همیشه،
تنها به اندازه تنهاییم جا دارد.
می نویسم از سکوت سرد زندگی؛ از سردی نمناک زندگی
از قشنگی گلای یاس ؛ که بی منت نشسته بر روی خاک
از آسمان آبی پاک این سرزمین ؛ که با تمامی بدی باز می بار بر سر مردمان بی دریغ
می نویسم از سکوت سرد فاصله ,؛ که این روزها شده ردپای هر حادثه
از بوی خاک باران زده ؛ خنده شاد کودک همسایه
می نویسم از لحظه های بکر زندگی ؛ که پر شده از هوای بی احساس کهنگی
از پرواز لحظه های ناب پر امید ؛ تنها شدن در خود و دنیای خود
می نویسم از خاطره های گمشده ، در پیچ و خم دلتنگی های سرد سرب شده
از فراموشی دل ز یاد خود ؛ از دیوانگی ها و بیگانگی های خود
از کشتن دل در شب های سرد ؛ باور دل باختن دل در یک روز سخت
می نویسم از فراموشی دل از داشته ها ؛ نشستن و فکر کردن تنها به اندکی نداشته ها
می خواهم سخن بگویم از
بیرحمی تقدیر
از بی وفایی انسانها،از
بی پناهی مجنون
می خواهم از پرسه زدن در
کوچه های بی انتهای
تشویش بگویم.
از آرزوهایی که بر دل مانده است
از قصه های آشفته زندگی
آنقدر می خواهم بگویم تا گوش
شنوایی برای شنیدن
دلتنگیهایم پیدا شود.
براستی چه کسی سنگینی
کلامم را به دوش خواهد کشید؟
نمی دانم چه خواهد شد؟ خسته ام از این تقلای بی فایده.
خسته از این انتظار بیهوده از این خاطرات بیرنگ و فراموش شده.
نمی دانم ساحل این دریای متلاطم کجاست.
توگفتی صدایم کنید تا پاسخ تان دهم .صدایت می کنم دراین تاریکی های شب رهایم کن از این دلتنگی و بیتابی .
دلم برای روزهای شاد کودکیم تنگ شده .مرا ببر آنجا که غمی نیست آنجا که دردو غم و رنجی نیست.
پایان بده به این شبهای جدایی و فراغ.تمام کن این لحظه های ممتد بی حوصلگی و بی تابی را.
ورق بزن این کتاب سرنوشت را مرا ببر به آخر داستان زندگی.
عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر
برنگشت از قبل هم مال تو نبوده
تنهای تنهایم,من,خلوت و اشک چندیست هم خانه ایم
امشب باز به رسم گذشته به آسمان می نگرم و با ستاره
همان ستاره که به یادت برگزیده ام سخن می گویم
اگر چه خسته و شکسته ام
اما ...
ولی باز هم می ایستم تا اینبار نیز بشکند
قاصدکی می گذرد و یادت را دوباره به همراه می آورد و باز یکباره بغضم می شکندو دلم ...بیچاره دلم
اینبار نیزدر خود می شکنم.
دلم می گیرد از اشکهایم که می ریزند
حرفهایم که نگفته می مانند
و از غم که از غصه هایم سنگین است و آماده باریدن
دیگر دارد یادم می رود نام او که برایش می بارم
همراه با اشکها می خندم
خنده ای تلخ
بر خود که چه معصومانه به دل بهانه گیرم دروغ می گویم و چه معصومانه تر باور می کند
و این آتشی است بر جانم
دیگر امشب جایی برای تبسم های دروغین نیست و آشکارا هق هق می زنم
و می شنوند قاصدک ها و گل ها, قاصدک بغضش را فرو می برد و می رود ...
گویی او نیز می خواهد برود نزد خدا تا برای دلم دعا کند
و شبنم برقی می زند و از گل فرو می غلتد...
امشب بغضهایم بس سنگین اند و هق هق هایم دلتنگ بودنت
ولی افسوس که دیگر نیستی ...
و افسوس .
**هیچ وقت ، هیچ چیز را بی جواب نگذار!!!**
*جواب نگاه مهربان را با لبخند*
*جواب دورنگی را با خلوص*
*جواب مسولیت را با وجدان*
*جواب بی ادبی را با سکوت*
*جواب خشم را باصبوری*
*جواب پشتکاررا با تشویق*
*جواب کینه را با گذشت*
*جواب گناه را با بخشش*
*جواب دلمرده را با امید*
**
مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم
با خیال او ولی تنهای تنها میروم
در جوابم شاید او حتی نگوید کیستی
شاید او حتی بگوید لایق من نیستی
مینویسم من که عمری با خیالت زیستم
گاهی از من یاد کن ، حالا که دیگر نیستم
چه خواهـــی از دل غمگــــین و ســـردم
تو می خواهی که من دل بر تو بندم
چه شد کاین خوش خیالی پیشه کردی
بـگــــو تا بعـــــد آن غمــــها بخـــندم
من در منتهای خضوع کوهم ٬ غم های فشرده شده آن قدر انباشته شده که به کوه رسیده است.
من دریایم ٬ صبر و سکوت من در برابر امواج حوادث آن قدر بی پایان است که به
دریا شبیه شده ام.من آسمانم ٬ بلندی طبعم و طیران روحم از آسمانها گذشته است .
و خاکم ... از خاک هم کمتر و ناچیزتر .فقیرم ٬ فقیر به تمام معنی .
ادامه مطلب ...سکوت و سکوت و گاهی اشک و حسرتی که تمام نمی شود
و منی که ذره ذره تمام می شوم و تویی که ممنوعی برای من ...
و زندگی ای که تمام نمی شود
و دلخوشی هایی که ممنوع است و شاید حتی حرام ...
این همه ی این روز های من است ...همه ی داشته هایم...
من از این پس به همه عشق جهان می خندم ،
به هوس بازی این بی خبران می خندم ،
هرکه آرد سخن از عشق به او می خندم ،
خنده ی من از گریه غمگین تر است ،
کارم از گریه گذشته است به آن می خندم
اگه میتونی منو دعا بکن، من که دستم به خدا نمیرسه...
بازهم هیچ راهی به مقصد نرسید، من هزارو یک شبه معطلم...
تاته جادهی دنیارفتمو، بازهم انگارسرجای اولم...
چرادنیا باتمام وسعتش، محرمی برای زخم من نداشت...
پای هرچی که دویدم آخرش، حصرت داشتنشو رودلم گزاشت...
آی خدا منو با خودت بربه روشنی، آخه هیچکی مثل تو منو دوست نداره...
لک زده دلم واسه یه همزبون، شیشهی دل همه سنگ شده...
میدونی دلیل گریههام چیه...؟ آی خدا دلم برات تنگ شده......
جواب سـؤالــم تـو باشـی اگــر،
ز دنیــا نـدارم ســـؤالی دگـــر
که من پاسخی چون تو میخواستم
مبــاد آرزویــم از این بـیشتر!
نشستم به بامی که بامیش نیست
شگــفتا: دلـم میزنـــد بــازتر!
نفسگــیر گــردیده آرامشــم؛
خوشــا بــارِ دیـگر، هوای خـطر!
برآن است شب تا بخوابم؛ که شب
بـزن بــاز بــر زخــم من، نیـشتر!
دلم جـُرأتـش ذرّهای بیـش نیست
تو ای عشـق، او را بـه دریـا بـبـر!
اما می دانم که همدرد سکوتم و هم پیاله غربت...فراروی زمانه ام و قسم خورده تقدیر...سرزمین سوخته دلم جولانگه نامردمی هایی است که شب می پرستند و شبنامه می نگارند...چه بد زمانه ای است بانو...حضورم را به بازی گرفته اند یارانم...دلنوشته هایم را دیوانگی محض می خوانند و نگاهم را تیر مسموم هوس...بانو؛اینجا چه ارزان دل می فروشند و در بازارچه دلدادگی تورم عشق چه پایین است...خروار خروار دل وقلب به قیمت نیم نگاهی ارزانی لبخندی سوخته می شود...بانو اینجا قلبها را شبانه تا به سحر اجاره می کنند و دلها را تخته سیاه تمرین عشقهای دروغین...اینجا تبسم می زنند محبت را در پستوی خیالی سیاه و می گریند لبخند را در میان لبهای ترک خورده غروب ...بانو می خواهم برگردم.......
دوباره دلم گرفته،خیلی تنهام ای خدای مهربانم
در سکوتم،در نگاهم غم دنیا پر شده
تو مثل سنگ صبوری،که به هیچ کس نمی گی گلایه هامو
تو فقط شاهدی هستی که نگاهم می کنی
می دونم صبر می کنی خودم بگم
خب،بذار می گم،خیلی بد کردم و
بازماومدم بهم بگی می بخشمت
می دونم که همیشه هستی تو کنارم
اما این منم که بازم گم می شم
این منم،بنده ی عاصی
ادامه مطلب ...آرزوهایمان که سوخت
دانستیم باران چقدر بی بهانه می بارد
وتقویم های تازه همیشه
روزهای کهنه را تکرار می کنند
آرزو ها چه نا رسیده چیده می شوند و
واژه ها چه بی جوانه و بی ریشه می خشکند
روزگاری است که دلم چشم به راه کسی است
/font>
دوباره دلم گرفته
دوباره آسمان این دل ابری شده
دوباره این چشمهای خسته بارانی شده
دوباره دلم گرفته است
و شعر دلتنگی را برای این دل میخوانم
میخوانم و اشک میریزم
آنقدر اشک میریزم تا این اشکها تبدیل به گریه شوند
در گوشه ای، تنهای تنها و خسته از این دنیا
دوباره این دل بهانه میگیرد و درد دلتنگی را در دلم بیشتر میکند
خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که آسمان ابری می شود
خیلی دلم گرفته است
مثل همان لحظه ای که پرنده در قفس اسیر است
و با نگاه معصومانه خود به پرنده هایی که در آسمان آزادانه پرواز میکنند
چشم دوخته است
دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب
مثل لحظه سوختن پروانه، مثل لحظه شکستن یک قلب تنها
دوباره خورشید می رود و یک آسمان بی ستاره می آید
و دوباره این دل بهانه میگیرد
به کنار پنجره میروم ، نگاه به آسمان بی ستاره
آسمانی دلگیرتر از این دل خسته
یک شب سرد و بی روح ، سردتر از این وجود یخ زده
خیلی دلم گرفته است
احساس تنهایی در وجودم بیشتر از همیشه است
تنهایی مرا می سوزاند ، دلم هوای تو را کرده است
دوباره این دل مثل چشمانم در حسرت طلوعی دیگر است
آسمان چشمانم پر از ابرهای سیاه سرگردان است
قناری پر بسته در گوشه ای از قفس این دل نشسته و بی آواز است
هوا ، هوای ابریست ، هوای دلگیریست
میخواهم گریه کنم ، میخواهم ببارم
دلم میخواهد از این غم تلخ و نفس گیر رها شوم
اما نمی توانم
او که به من نوشتن آموخت
او که به من خواندن آموخت
او که آموخت بیاموزم
او که آموخت بیاندیشم
او که آموخت بپرسم
او که آموخت نه بگویم
او که آموخت گاهی میشود عصیان کرد بر باورهای که با آموختن و اندیشیدن و پرسیدن فهمیدم نادرستند
او معلم بود
روزت مبارک