خسته ام ، خسته از این زندگی . خسته ام از دویدن و
نرسیدن . خسته ام از این زندگی بی رحم که هر لحظه ساز
مخالف می زند . خسته ام از شب بیداری ها و گریه ها در این
شبهای سرد تنهایی .همدم تنهایی هایم بغض هست
بغضی که هیچ گاه دست از سرم بر نمی دارد. نه
چشمهایم دیگر سویی دارند برای دیدن ونه دستهای سرد
و بی رمقم نایی برای نوشتن ....