کسے کــه تو را دوســ ــت داشته باشــد
با تــو مے مــاند و براے داشتنــت مے جنــگــد
امــا ...
اگـــر دوســـ ــتت نداشته بــاشد
به هـــر بهــانه اے مے رود !
مـهـربـانـی تـا کـــــــی ؟؟
بـگـذارسـخـت باشم و سـرد !!
بـاران کـه بـاریــد … چـتـر بـگـیـرم و چـکـمـه !!!
خـورشـیـدکـه تـابـیـد … پـنـجـره ببـندم و تـاریـک !!!
اشـک کـه آمـد … دسـتـمـالـی بـردارم و خـشـک !!!
او کـه رفـت نـیـشخـنـدی بـزنـم و سـوت . . .
دو وقــت دلــم مــی گــیــرد ..
یکــی وقتــی بــا "بــــلــــه" جــواب مــی دهــی
یــکــی وقــتــی "شــــمــــا" صــدایم مــی کــنــی ..!!!
چــگــونه صــدایــت کنــم کـه بــا "جــــانــم" جــواب دهــی؟
و "تــــو" صــدایــم کــنــی؟!!
من هیچ نیستم و هیچ نمیدانم
من فقط احساسم.
مثل چشمه که فقط آب
یا مثل کوه که فقط سنگ.
از ظلم به خشم میایم
از رنج میگریم
و دوست داشتن مرا به وجد می آورد...
من به خودم اعتراف کردم
بر من افترای دیگری نبند...
سالهارفت وهنوز
یک نفرنیست بپرسدازمن
که توازپنجره عشق چه هامیخواهی؟
صبح تانیمه شب منتظری
همه جامی نگری
گاه باماه سخن می گویی
گاه بارهگذران خبرگمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی دردریاست؟
نوری ازروزنه فرداهاست؟
یاخدایی است که ازروزازل ناپیداست...؟
بعضــے حــرفـــارو نمیشـہ گفتــ
بـایــد خـــــورد!
ولـــے بعضــے حـرفــارو
نــہ مےشــه گفتـ ، نــہ مےشــہ خـورد!
مےمـــونــہ سـر دل!
مےشـہ دلتنگــے ...
مےشـہ بغـــض ...
میشہ سکـوتــ ...
میشہ همــون وقتــے کـہ
خـودتـم نمـیدونــے چـہ مـرگـتـه!!
اینـ روزها دلمـ زیاد می گیرد
نمی دانمـ تنگـ استـ یا هوایـ کسیـ را دارد...
شاید دلتنگــ کسیـــ در دور دستـــ ها
هرچهـ هستـ
حسـ عجیبیـ ستـ...
خــدایــــــا ...
دنیــایت شهوت سَـــرایـی شــــده بـــــرایِ خـــــودش...
نمیخــــــــوای فیلتــــرش کنـــی؟؟؟!...
زندگی میکنم
حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!
چون این زندگیست که بهترینهای دیگری برایم میسازد
بگذار هرچه از دست میرود برود!!!
اینجادر دنیای من گرگها هم
افسردگی مفرط گرفته اند.
دیگر گوسفند نمی درند.
به نی چوپان دل می سپارند و
گریه می کنند.
دیشب توفکرت بودم که یه قطره اشک از چشمام جاری شد...
از اشک پرسیدم چرا اومدی؟؟ گفت: اخه تو چشمات
کسی هست که دیگه اونجا جای من نیست..!!!
این روزها آسان تر از یاد میروم...
آسان تر فراموشم میکنند....
می دانم!
اما شکایتی ندارم ...
آرامم...
گله ای نیست ...
انتظاری نیست.....
بهانه ای نیست...
این روزها تنها ارامم...
این روزها
که رخت های دلتنگیم را
فرصتی برای
خشک شدن نیست...
حکایت من ؛ حکایت کسی است که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت …
دلباختۀ سفر بود ؛ همسفر نداشت …
حکایت کسی است که زجر کشید ، اما ضجه نزد …
زخم داشت و ننالید…
گریه کرد ؛ اما اشک نریخت …
حکایت من ؛ حکایت چوپان بی گله وساربان بی شترست !
حکایت کسی که پر از فریاد بود ، اما سکوت کرد ؛ تا همۀ صداها را بشنود … !!.!!
حال دنیا را چو پرسیدم، من از فرزانه ای
گفت یا باد است، یا خواب است یا افسانه ای
گفتم آنها را چه می گویی، که دل بر او نهند
گفت یا مستند، یا کورند، یا دیوانه ای
گفتم از احوال عمرم گو که بازم، عمر چیست ؟
گفت یا برق است یا شمع است یا پروانه ای
این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند؛
اما . . . من جلوی دهانش را می گیرم،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!!
این روزها من . . . خدای سکوت شده ام؛
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
خط خطی نشود
وقتی به دنیا میآییم در گوشمان اذان می گویند
و وقتی از دنیا میرویم برایمان نماز می خوانند
به راستی چه کوتاه است زندگی....
فاصله اذان تا نماز.....
شنیدم وقتی که می رفتی ، رد پایت را پاک می کردی ...
بی خیال ...
من دنبال دلت بودم ..
وقتی دلت با من نیست ، برو خوش باش ...
چه فرقی میکند کجا باشی؟!!