من همون تک درخت خشکیده توی کویر داغ تنهایی ام که همه بردنم ازیاد
گاهی گم کرده راهی از کنارم میگذشت تکیه بر ساقه خشکیده ام می دادو با خنجری دردستانش ساقه ام را نوازش میکرد ولی چه زود از من خسته میشدو می رمید
اه گرمای کویر تنهایی ریشه ام را خشکانده
شاید رهگذر دیگری در شب ساقه ام را به آتش زند
ولی اگر سوزاندن ساقه ام خاطر تنهای او را پر کند
پس به او می گویم بسوزانم چرا که زخم خنجر دیرینه بر ساقه دارم
خشکیده ام تنها و بی پناهم
بسوزان و جودم را خاکستر کن .......
بسوزان که بدادم رسیده ای
سوختم سوختم ای قوم رهایم نکنید
سر به صحرا زدم از ننگ سر عاقل خویش....