خسته ام از خویش... از این تکرار خویش...
از گذشته ی تلخ و آینده ی مبهم خویش...
تو را در گلویم فریاد می زنم...
نامت را... حضورت را... خیالت را... وجودت را...
دستهایم را در گرمی یه دستهایت بگیر و مرا فریاد کن...
بیا بیا به شانه های من تکیه کن...
دستت را به من بده... حرفت را به من بگو...
دین من عشق تو است... مذهب من عشق تو است...
وجود من عشق تو است...