این جا رسم عجیبی حاکم است..
بغضت که می گیرد...
همه تبر به دست ...
با تمام وجود ضربه میزنند..
تا که اشکت را در بیاورند...
گاهی ...
حتی نباید خنده کنی...
اینجا...
گاهی لبخند..
بهایش دهان پر از خون است..
میدانی...
مثل دیگران بشوی بهتر است...
خنده هایت و بغض هایت..
باید حسابگرانه باشد...
از سر دلتنگی ...گریه هم نکن...
این روز ها جواب نمیدهد...
این روز ها نه سکوت جایز است...
نه فریاد دردی را دوا می کند...
مانده ام...
بین دوراهی ...عقل و احساس...
که گر سکوت کنم...
گرگ ها حمله میکنند...
و گر فریاد بزنم...
حرمتی...هر چند که ظاهری...
باقی نمی ماند..