خدا لب به سخن گشود :
با من بگو از آن چه سنگینی سینه ی توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم،
آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه گلویش بست…
سکوتی در عرش طنین انداخت، فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.
باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی !
گنجشگ خیره در خداییِ خدا مانده بود!
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم
و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت .
و های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...