اما می دانم که همدرد سکوتم و هم پیاله غربت...فراروی زمانه ام و قسم خورده تقدیر...سرزمین سوخته دلم جولانگه نامردمی هایی است که شب می پرستند و شبنامه می نگارند...چه بد زمانه ای است بانو...حضورم را به بازی گرفته اند یارانم...دلنوشته هایم را دیوانگی محض می خوانند و نگاهم را تیر مسموم هوس...بانو؛اینجا چه ارزان دل می فروشند و در بازارچه دلدادگی تورم عشق چه پایین است...خروار خروار دل وقلب به قیمت نیم نگاهی ارزانی لبخندی سوخته می شود...بانو اینجا قلبها را شبانه تا به سحر اجاره می کنند و دلها را تخته سیاه تمرین عشقهای دروغین...اینجا تبسم می زنند محبت را در پستوی خیالی سیاه و می گریند لبخند را در میان لبهای ترک خورده غروب ...بانو می خواهم برگردم.......