رسیده ام به انتها ...
به ته همه ی چیزهایی که فکر می کردم روزی طعم خوشبختی می دهد...
رسیده ام به آن جایی که هیچ چیز برایم رنگ و بویی ندارد ،
رسیده ام به آخر
حالا دیگر کلمات هم در تنهایی هایم همراهی ام نمی کنند .
میان واژه ها سرگردان شده ام .
اکنون سکوتم ،طعمِ شعر می دهد....
اشک هایم ،طعمِ تنهایی.....
و دست های ساکت و صبورم روزهای برفی و سرد زمستان را زندگی می کند.
من در کدام واژه گم شده ام ؟
در پیچ کدام خاطره تورا گم کرده ام؟
نام تو را در کدامین زمزمه ی تنهایی از یاد برده ام؟
من کجا خودم را جا گذاشته ام؟ در کدام نگاهت؟ در کدام لبخندت؟
من در کجا شکستم ؟ در کدام گریه ؟ در کدام اشک؟ در کدام سکوتِ تلخ خانه؟
در کدام رفتن؟ من در کدامین لحظه سکوت کردم؟
در کدامین سال ؟ کدامین روزدر اعماق تنهایی و انزوای خود سقوط کردم؟
من در کدامین بهار زندگی را با زمستان پیوند زدم؟
وقتی برای طلوع دوباره هست؟
آسمان ابری است .خیال باریدن دارد و نمی بارد ،
همچون دل من ...