آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

خسته ام

 

خسته ام...خسته از نگاه های نامفهوم...خسته از تکرار حرفهای تکراری...خسته از انبوه بغضهای فروخورده...اشکهایم جواز خروج ندارند...زبانم تحت کنترل است...حتی چشمانم نیز به دیده های خویش تردید دارند...

بیا و قلب مرا تسخیر خود کن...می خواهم فرمانروایش توباشی...بگذار تا اشکهایم در پناه تو جاری شوند...بگذار تا روحم نوازش دستانت را احساس  

ند...بگذار...بگذار...بگذار...جزتو خاطر خسته ی خود را به که بسپارم ؟؟؟

فاتحه ای چوآمدی برسر خسته ای بخوان       لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان

یک آرزو

     من از دیاری می ایم که همگان رو به آسمانند

                 و عشق نام مقدسی ست برای پرستیدن.

من ازدیاری می آیم که بزرگان سوار بادبادکند

  و کودکان

بال هایی را ازپرندگان صداقت به امانت گرفته اند

تا در آسمان راستی پرواز کنند

          و عشق باد راهنمای آن هاست.

من از دیاری می آیم که شب ها

 ماه هم به اندازه ی خورشید نورانیست

ادامه مطلب ...

لحظه ها

                      

لحظه ها را با حسرت مینگرم

که می افتند به خاکم!

وتبدیل میشوند به وقت های طلائی

ومن بی بهره ، ازاین دگردیسی...

گفته زیبا..........

 

آخرین گفتار الکساندر: ((بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید، دستانم را

بگذارید بیرون باشد تااینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد

هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت.))

     جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان- منبع کامل عکس های کارتونی  .ღღ**گالری عکس های متنوع  قلب شیشه ای.ღღ **      http://ghalbe6ei.blogfa.com/

 

 گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی


باقلم نقش حبابی بر لب دریا کشید


گفتمش تصویری از لیلا و مجنون را بکش


عکس حیدر در کنار حضرت زهرا کشید


گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن


در بیابان بلا تصویری از سقا کشید


گفتمش سختی و درد و آه گشته حاصلم


گریه کرد آهی کشیدو زینب کبری کشید 

 

 

 

 

 


 

جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان  ..منبع کامل عکسهای کارتونی و زیبا ساز وبلاگ .. ܓܨஜミ★ミ گالری عکس قلب شیشه ایミ★ミஜܓܨ   http://ghalbe6ei.blogfa.com/

 

ای دل .......

تنها نشسته ام.... خدای من !....آنقدر خسته ام که تنها تو میدانی !...می دانی ؟!!.....یقین دارم که از عمق تنهاییم آگاهی....

با دیدگانی تار ... می نویسم ... برای تو و برای دل !

دل !....این دل تنگ و تنها ... امروز تنهاتر از هر زمان دیگری هستم.....

تو هستی ! .... در تار و پود لحظاتم.... اما ...

اما.....سهم من از این دنیای رنگی همیشه تنهایی بوده ....

ادامه مطلب ...

خدایا....

نمی دانم چه می خواهم خدایا ،


به دنبال چه می گردم شب و روز



چه می جوید نگاه خسته من ،

چرا افسرده است این قلب پرسوز
ادامه مطلب ...

روزگارا............

روزگارا,
که چنین سخت به من می نگری,
باخبر باش که پژمردن من آسان نیست,
گرچه دلگیرم از دیروزم,
گرچه فردای غم انگیز مرا می خواند,
لیک باور دارم
دل خوشی ها کم نیست! 
زندگی باید کرد....!

و بگیریم پند از دگران . . .

بودند کساتی که پیش از ما ، گفتند وداع با دنیا
بستند چشم را آخر بار ،گفتند یا خدا یا الله
رفتند از این مهلکه بازار به سرایی دیگر
ودانستن، شنیدن کی بود مانند دیدن
باشد که نباشیم ، چون اینان
برویم از دنیا ، بی خبر از همه جا
بیخود این سو و آن سو نرویم
نگذاریم به بیراهه رود ، این شاه راه
هر چه خواستیم نکنیم ، هر چه گفتند نبریم فرمان
و نگوییم آخر کار
این نبودیم ما
و تقدیر داشت تقصیر این بار !

ما و حکایت ما

دکتر شریعتی

آنچه میخواهیم نیستیم
و آنچه هستیم نمیخواهیم ٬ آنچه دوست داریم

نداریم و آنچه داریم
دوست نداریم ٬ و عجیب است هنوز امیدوار به فردائی روشن

هستیم

 

مردی که فقط می خواست بگوید سیب

 می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. ... می
خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید.

 

می خواست بنویسد، قلمی نداشت.

می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.

می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند.

می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد.

می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند.

می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود.

می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد

می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت، این کار برایش غیر ممکن بود.

می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت.

می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود.

می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد، دستش جلو نمی رفت.

می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است، لبش گشوده نمی شد.

می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند...

آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت!

می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد، اما لبانش خشکیده بود.

یادش افتاد: کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرد، دلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب

 

شعر میلاد حضرت محمد ص

هراس و دلهره خواهد رفت همان شبی که تو می‌آیی
همان شب آمنه می‌بیند درون چشم تو دنیایی

همین که آمده‌ای از راه، قریش محو تو شد ای ماه!
یتیم کوچک عبدالله! ببین نیامده، آقایی!

گل قشنگ بنی‌هاشم، سلام بر تو ابوالقاسم
دلم کنار تو شد مُحرم، ندیده خوشتر از این جایی

چنان کنار ابوطالب، ستوده حُسن تو را یثرب
که وحی شد به دل راهب همان ستوده عیسایی

به هیچ آینه جز حیدر، نه پادشاه و نه پیغمبر
شکوه و حُسن تو را دیگر، خدا نداده به تنهایی

به دختران نهان در گل، ببار ساقی نازک دل
ببار تا بشود نازل به قلب پاک تو زهرایی

به آرزوی نگین تو درآمده‌ست به دین تو
مسیح من! به کمین تو نشسته است یهودایی

قسم به «لیل» و به گیسویت، به ذکر «یاحق» و «یاهو»یت
به آیه‌، آیه‌ی ابرویت به آن دو چشم تماشایی

در این هزاره ظلمانی از آن ستاره که می‌دانی
برای این شب توفانی کمی بخوان دل دریایی!

بخوان که در عرفاتم من، کنار آب حیاتم من
طنین یک صلواتم من به شوق این همه زیبایی

چهطور بهتر زندگی کنیم ؟

بگذارعشق خاصیت تو باشداز خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
 خدا جواب داد:
گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،با اعتماد زمان حال ات را بگذران و  بدون ترس برای آینده آماده شو.ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنیدمهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ اینه که مهم باشی! حتی برای یک نفرمهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام. توان شروع به دویدن کنی .
 
کوچک باش و عاشق... که عشق می داند آئین بزرگ کردنت رابگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن
فرقى نمی کند گودال آب کوچکى باشى یا دریاى بیکران... زلال که باشى، آسمان در توست

لیلی

خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت: من.
خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم.
خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گر می گرفت. خدا حظ می کرد.
لیلی می ترسید. می ترسید آتش اش تمام شود.
مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد.
خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود.

مملکتی داریم!!

فقط ١% جمعیت دنیا رو داریم، اون‌وقت ٣٠% کشته‌های سوانح هوایی دنیا ایرانی‌اند، مملکته داریم؟

سوار هواپیما بشی انگار سوار عزرائیل شدی؛ اصفانیا راس میگن که دیگه بلیط دوطرفه رفت و برگشت بخری ریسک داره، باید فقط یه‌طرفه خرید که ضرر توش نباشه! مملکته داریم؟

بچه‌ها دور هم جمع شدن مثلا دارن می‌جنگن، بهشون می‌گم اسم چند تا پهلوان ایرانی رو بگین، می‌گن: اسپایدرمن، جومونگ، مختار! مملکته داریم؟

پول شارژ باطری موبایلمون از پول کارت شارژش بیشتر میشه، مملکته داریم؟

پلوپز خریدم، ساخت ایران (نمی‌گم کدوم شهر تا توهین حساب نشه!) روش نوشته «اتوماتیک» ولی توی دفترچه‌اش نوشته: اگه ته‌دیگ قهوه‌ای کمرنگ دوست دارین نیم ساعت، قهوه‌ای پررنگ 45 دقیقه و قهوه‌ای تیره یک ساعت صبر کنین و بعد پلوپز رو خاموش کنین! مملکته داریم؟

ادامه مطلب ...

بهتـــــربن دوســــت

پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید ... چند تا دوست داری؟ ... گفتم چرا بگم ده یا بیست تا... جواب دادم فقط چند تایی

پیرمرد آهسته و درحالی که سرش را تکان می داد گفت:
تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی

ادامه مطلب ...

کردی آهنگ سفر اما پشیمان میشوی

چون به یاد آری پریشانم پریشان میشوی

گر به خاطر آوری این اشک جانسوز مرا

آنچه من هستم کنون در عاشقی آن میشوی

سر به زانو گریه هایم را اگر بینی به خواب

چون سپند از بهر دیدارم شتابان میشوی

عزم هجران کرده ای شاید فراموشم کنی

من که میدانم تو هم چون شمع گریان میشوی

گر خزان عمر ما را بنگری با رفتنت

همچو ابر نوبهاران اشکریزان میشوی

بشکند پیمانه ی صبرم ولی در چشم خلق

چون دگر خوبان تو هم بشکسته پیمان میشوی

بینم آنروزی که چون پروانه بهر سوختن

پای تا سر، آتش و سر تا به پا جان میشوی

مرغ باغ عشقی و دور از تو جان خواهم سپرد

آنزمان بی همزبان در این گلستان میشوی

خسته ام میفهمید؟!

خسته ام میفهمید؟! 
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.
خسته از منحنی بودن و عشق.
خسته از حس غریبانه این تنهایی.
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.
بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.
بخدا خسته ام از حادثه صاعقه بودن در باد.
همه عمر دروغ،
گفته ام من به همه.
گفته ام:
عاشق پروانه شدم!
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را میفهمم!
کذب محض است،
دروغ است،
دروغ!!
من چه میدانم از،
حس پروانه شدن؟!
من چه میدانم گل،
عشق را میفهمد؟
یا فقط دلبریش را بلد است؟!
من چه میدانم شمع،
واپسین لحظه مرگ،
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن؟!
به خدا من همه را لاف زدم!!
بخدا من همه عمر به عشاق حسادت کردم!!
باختم من همه عمر دلم را،
به سراب !!
باختم من همه عمر دلم را،
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!
باختم من همه عمر دلم را،
به هراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!
بخدا لاف زدم،
من نمیدانم عشق،
رنگ سرخ است؟!
آبیست؟!
یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!
عشق را در طرف کودکیم،
خواب دیدم یکبار!
خواستم صادق و عاشق باشم!
خواستم مست شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،
در شط مهر و وفا
اما حیف،
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب،
پیش زیبایی ها!!
بخدا خسته شدم،
میشود قلب مرا عفو کنید؟
و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟
تا دلم باز شود؟!
خسته ام درک کنید.
میروم زندگیم را بکنم،
میروم مثل شما،
پی احساس غریبم تا باز،
شاید عاشق بشوم!!

هیچ کس ویرانیم را حس نکرد... وسعت تنهائیم را حس نکرد... در میان خنده های تلخ من... گریه

پنهانیم را حس نکرد... در هجوم لحظه های بی کسی... درد بی کس ماندنم را حس نکرد... آن که با

آغاز من مانوس بود... لحظه پایانیم را حس نکرد

فانوس خیال

فانوس خیال لبریز نور شمع

میسوزم و

اشکهایم جاری

اینجا محفل سکوت است

رنگها گم شده اند

کاغذی نیست که بر راهروش بنشینم

و به یاد دل تو  گریه کنم

اشکهایم جاری

به امید فردا  و چراغی دیگر

تا تورا دریابم

دلم تنگ است

خیال مهربان با تو هستم . هیچ کس به تو نخواهد گفت که چقدر دلتنگ
 تو به طلوع ها چشم میدوزم .
آخر کسی به نهایت تنهایی من نمی اندیشد کسی با غربت من
 آشنا و همسفر نیست .
تا کنون کدام نسیم به گوش تو رسیده که ندای تو
   گریسته ولبریز اندوه است ؟
کدام بهار؟کدام گل؟کدام افق؟
 کدام موج؟کدام سحر؟کدام نوا؟کدام شعر؟کداماحساس؟
کدام نگاه؟افسوس پروانه عاشق پیشه من تا خاموشی
 شمع مجنون من راهی نیست .
ابر خاموشی حول انوار عشقم را فرا گرفته است و دیگر مجالی
 برای تابیدن نمیابم.
در کدام بوستان سرگرمی با که اینگونه غافل از ندای قلب منی؟
در کدام بهار سرگرمی
 و این غربت نمناک را بر من نادیده گرفته ای ؟
من خوب میدانم کسی به تو نخواهد که   ندای تو همسفر نسیم تنهایی است
 ندای تو دیگرهمراه و همقدم
 تمام ثانیه های مملو از نیستی است.ندای امیدوار تو هنوز
هم نشسته به روی پله هاست.
همان پله های انتظاربرای دیدن چشمهای مشتاق تو .
لبخندت را برایم حلال کن
 می خواهم جامی از محبت ان لبها بنوشم .
لبخند تویی که در خیالم گنگ  و مبهمی خیالی که از سرمای نا امیدی سرد سرد است.
گرمم کن نمیدانم چه می خواهم بگویم
در تنگ قفس باز است و افسوس که مرغ اوازم شکسته است .
نمی دانم چه میخواهم بگویم
 که که درون سینه ام دردی است خونبار که همچون گریه میگیرد
گلویم غمی آشفته دردی گریه آلود
 

تا..........

تا که بودیم نبودیم کسی                     کشت مارا غم بی هم نفسی
تا که رفتیم همه یار شدند                    خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آیینه بدانید چو هست                    نه در آن وفت که اقبال شکست

اشک گل

هرگز  از یادم نمی رود  رفتن بی وداع تو را

رفتی و برگشتن تو شد  حسرت و اشکهای با مداد گل

اکنون بیا ای صبح ورق نخورده ام

نگذار که با خود به گور برم

آرزوی تماشای آفتاب ....

 

ای امید دل من کجایی؟

ای امید دل من کجایی
همچو بختم کنارم نیایی
آشنا سوز و دیر آشنایی
یا بلای دل مبتلایی
بیوفا بیوفا بیوفایی
تو غارتگر عقل و هوشی
به آزار جانم چه کوشی
چو نی دارم در جان خروشی
تو غارتگر عقل و هوشی
به آزار جانم چه کوشی
چو نی دارم در جان خروشی
چه خواهم از تو جز نگاهی
چه خواهی از جانم چه خواهی
ندارم جز عشقت گناهی
ندارم جز عشقت گناهی
بر سیه بختی من گواهی
چون دو چشم مستت دل سیاهی
کو به غیر از آغوشت پناهی
آتشی سر کشی فتنه جویی
آفتی خانه سوزی گناهی
عشق من جان من را چه کاهی

ماه من مجلس آرا تویی تو

عشق من شادی افزا تویی تو

روشنی بخش دل ها تویی تو

راحت جان شیدا تویی تو

سر گران از چه با ما تویی تو

خدایا

خدایا گر تو درد عاشقی می کشیدی؛تو هم زهر جدایی را به تلخی می چشیدی

تو هم چون من به مرگ آرزوها می رسیدی؛پشیمون می شدی از این

که عشق رو آفریدی!!!!!!!!!!!!

دلم دریای خون است وپر از امواج بی ساحل

خسته ام از این همه فریاد اما بی جواب
تا سحر بیداری و نالیدن از بخت خراب


خسته ام از تیرگی از این سراپا کهنگی
خسته ام از بودنم از بی کسی سرودنم

خسته ام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کاش

به راستی چه سخت است خندان نگهداشتن لبها
در زمان گریستن قلبها
و تظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی
و چه دشوار و طاقت فرساست
گذراندن روزهای تنهایی
در حالی که تظاهر می کنی هیچ چیز
برایت اهمیت ندارد
اماچه شیرین است در خاموشی و خلوت
به حال خود گریستن

کاش بر ساحل رودی خاموش ، عطر مرموز گیاهی بودم
چون بر‌آنجا گذرت می‌افتاد به سروپای تو لب می‌سودم
کاش چون نای شبان می‌خواندم به نوای دل دیوانه تو
خفته بر هود مواج نسیم می‌گذشتم زدر خانه تو
کاش چون پرتو خورشید بهار سحر از پنجره می‌تابیدم
ازپس پرده لرزان حریر رنگ چشمان تورا می‌دیدم
کاش چون آیینه روشن می‌شد دلم از نقش تو و خنده تو
کاش چون برگ خزان ، رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا می‌کرد
در دل باغچه خانه تو 
 

رویا

بی قرارم بی قرارم بی قرار

خسته ام از لحظه های انتظار

بی قرار از این سکوت بی دلیل

مانده ام در باغهای بی بهار

با تو خواهم گفت ای معنای عشق

از شکوفه از شکوه چشمه سار

با تو حرفی دارم از امیدها

از صدای لحظه های ماندگار

تو روانی پاکتر از آبها

سبزتر از باغهای بی شمار

تنها عاشقم

 

نه محتاج نگاهی هستم که بلغزد بر من


و نه آشفته حالی که در خویش گمشده باشد


تنها عاشقم !


عاشقی بی پروا


که تمام هستی اش را فدای عشق کرده


و عشق را با همه دردهایش با جان و دل خریده است


عاشقی که وقتی دروازه قلبش را به روی هستی گشود


عشق بی محابا به او پناه اورد و تا ابد همان جا ماند


تنها عاشقم !


عاشقی که اگر لحظه ای یاد عشق نکند


می شکند


لحظه ای از دل ننویسد


می پوسد


و اگر عشق را از قلب پاکش بگیرند


می میرد


تنها عاشقم !


عاشقی که تمام لحظه هایش یاد توست


و بودن و نفس کشیدنش به خاطر وجود توست


حال که خود عشق به سراغ قلبم امده


دیگر به دنبالش نمی گردم


حال که امید و آرزوهایم را در بر گرفته


دیگر نا امید نمی شوم


شراب عشق را می نوشم


مست می شوم

مرا ،


دلم را ،


هر چه بادا باد ...


چون گناهی ندارم ،


تنها عاشقم ...

خدایا..........

دایا معجزه کن همچو زمانی که نوزاد گریان را

 در آغوش مادرش جای دادی.چو زمانی که خار راهمسایه

                             گل کردی. 

         یا شیشه را به وجود سنگ عادت دادی.  

     معجزه کن چو زمانی که اتش را بوی گلستان بخشیدی

      یاهمچو روزی که فرعون را مغلوب عصا کردی               

       کنون خشکیده ریشه امیدم غرق شده کشتی رویاهایم     

           شنیدم که یاد تو معجزه می کند.

                       معجزه کن خدایا.