آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

امان...

امان از درد سکوت،امان از بیقرای های بعد از سکوت،امان از مرگ 

 لحظه ها در آغوش سکوت...

 

دردناک تر از کشتن حرف ها ،حق ها،دیده ها،ناگفته ها،امیدها در 

 گلو؛تکرار آنچیزی است که میخواستی بگویی اما در خودت خفه اش  

کردی و 


بی مراسم خاکش کردی در قلبت و حال مداوم در پی تکرارش 

 روانت  را  شکنجه میکنی...

امان از حرف های ناگفته ،امان از درد های نا شنیده ...امان از آن همه 

 سکوتی که لایقش نبودیم و مزارمان شد...

 

حال هیچ نمی شود کرد ،چرا؟چون دیگر گذشته کاری که عمری پیش 

 باید می کردیم  وامروزه هوس پیریمان شده و بیشتر آزارمان 

 میدهد،حرف ها و درد دل هایی که می توانست روشنی بخش 


باشد امروزه زخم است....بی علاج...چه می شود کرد؟

 

هیچ،در مقابل ترسی که داشتیم ،همان ترسی که به خاکمان زد، هیچ نمی 

 توان کرد،آخر تنها علاج ترس شجاعت است و ترسو را چه به راه 


درمان مرضش؟ترسو را چه به رهیدن از دردش!؟

آه امان.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد