آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی

آرامش خیال

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نی



آسمان میگریست ...


و بادها شیون کنان فریاد می کشیدند :


بریزای آسمان ، اشک بریز!


بریز که هرقطره اشک تو در بیکران زمین،


ستونی بربنای زندگیست


و آسمان میگریست.... میگریست ...


در پهنه ی کران ناپدید آسمان ، جز ناله ی زائیده از برآشفتگی


اشکهای بی امان وعصیان ابر های سر گردان خبری نبود...


و دریا ، در کشاکش انقلاب امواح دیوانه ، همچنان بی پایان


مرگ صیادان بی پناه را ، می سرود ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد