آسمان میگریست ...
و بادها شیون کنان فریاد می کشیدند :
بریزای آسمان ، اشک بریز!
بریز که هرقطره اشک تو در بیکران زمین،
ستونی بربنای زندگیست
و آسمان میگریست.... میگریست ...
در پهنه ی کران ناپدید آسمان ، جز ناله ی زائیده از برآشفتگی
اشکهای بی امان وعصیان ابر های سر گردان خبری نبود...
و دریا ، در کشاکش انقلاب امواح دیوانه ، همچنان بی پایان
مرگ صیادان بی پناه را ، می سرود ...